فکر می کرد.
از همین حالا در بند پوتین هایش بود و کلاهی که قرار است نقابش از وسط بشکند و قرار است تنبیه شود.
فکر می کرد وقتی دلتنگ شد کارت تلفن از کجا بخرد .
ابرو هایش در هم رفت.
چه چیز از این بد تر که در بهترین سال های عمرش باید مو هایش ماشین خورده ی نمره ی چهار باشد و همیشه بوی تاید بدهد!
چه خشم شب هایی!
و چه شب هایی!
آنقدر روی دوشش تنهایی بود که کلاشینکف روی شانه اش سنگینی کند
یاد حرف پدرش افتاد: (( سربازی از تو مرد می سازد ))