به شبهای دلم بنگر
به این تنهایی تاریک
به سرمای ملال انگیز دستانم
به این رسوایی پنهان چشمانم
که من عمریست دلتنگم
که من مثل کلاغ قصه های بی سر انجام شبانگاهی بد آهنگم
به من رو کن
تو ای چشمان مستت آتشی بر جان بی جانم
تو ای لبخند هایت خط بطلانی به سرمای زمستانم
بیا یک دم در این ظلمت کده من را تماشا کن
اگر دیدی که بر لب خنده دارم زود حاشا کن
من آن پنهان شده در پیله ی تنهایی خویشم
نه راهی مانده برگردم
نه راهی هست در پیشم
مرا دریاب ای لبهای سرخت باغ سیب مست
من آن تنهای سرگردان شبهایم
مرا آیا تو یادت هست ؟
برداشت اول:
کودکی از پشت درختان پرید
گفت عید
دست به هم زد، پرید
خنده کنان تا ته رویا رسید
اشک پدر را ندید
خنده ز لب های پدر رخت بست
بغض به بار آمد و در هم شکست
در نگهش جان نبود
سفره بود
نان نبود
باز پدر در ته سیگار ماند
خنده ی کودک ز لبش خشک شد
داغ به قلبش نشاند
دید پدر قلب خودش را فشرد
دست به دیوار برد
جان سپرد....
برداشت دوم:
شب رسید
باز غمی جان گرفت
جان درید
عید بود
در دل او واژه ی تردید بود
رفت و رفت
دست تکان هم نداد
درد به جان می زد و درمان نداد
رفت و رفت
پشت سرش مرد زمینگیر شد
اشک سرازیر شد
پیر شد
عید بود
حال، دگر مرد چه نومید بود
از نفس افتاد و پر از درد شد
سبزه عید از نگهش زرد شد...
برداشت آخر:
کاش که ماتم نبود
لرزه به دستم نبود
غم نبود
کاش دلم یکه و تنها نبود
یخ زده در قصه ی سرما نبود
سفره هفت سین من از غم پر است:
(( سرد و سخت
ساز و سوز
سیطره ی شب به روز
سبزه ی بی بار و برگ
سایه ی سنگین مرگ ))
تُنگ ترک خورده ی بی ماهی ام
یاد من آرَد غم تنهایی ام
گریه ی گه گاهی ام
غصه ی تنهایی من قصه نیست
حال و هوایی است
که باید گریست
حال که عید آمده آزرده ام
باز ترک خورده ام
مرده ام...
سرباز هاي دلتنگ،
چه در صلح چه در جنگ،
سرباز هاي غربت،
محكوم ها به طاقت،
و اشك بي نهايت،
لباس هاي خاكي، هلاکی،
سیگار های پنهان،
یا تیغ های عریان،
و گریه های بی جان،
ستوه درد دوری،
تنبیه های زوری ،
صبوری صبوری،
غروب های دلگیر،
نگاه های شبگیر ،
و ذهن های در گیر،
تفنگ های خسته،
غرور ها شکسته،
دهان های بسته ،
تمام شد ولیکن ،
تنها بودن من
فکر می کرد.
از همین حالا در بند پوتین هایش بود و کلاهی که قرار است نقابش از وسط بشکند و قرار است تنبیه شود.
فکر می کرد وقتی دلتنگ شد کارت تلفن از کجا بخرد .
ابرو هایش در هم رفت.
چه چیز از این بد تر که در بهترین سال های عمرش باید مو هایش ماشین خورده ی نمره ی چهار باشد و همیشه بوی تاید بدهد!
چه خشم شب هایی!
و چه شب هایی!
آنقدر روی دوشش تنهایی بود که کلاشینکف روی شانه اش سنگینی کند
یاد حرف پدرش افتاد: (( سربازی از تو مرد می سازد ))
پلک چشمان دلم افتاده است خسته از تکرارم و بی اختیار
اشک بانگ آمدن سر داده است
در هوای خفته ی سرد اتاق بی رمق در جای خود چسبیده ام
می گزم لب را وبا چشمان باز گوییا صد سال من خوابیده ام
حسرت باریدن باران عشق در هوای واهی ام
آه من سر گشته ی تنهایی ام
شیشه ها سر گشته ی گرد و غبار
ای دریغا از بهار
باز هم سر بر زمین بنهاده ام
عنکبوتی لانه کرده در اتاق در کنار آن چراغ
گشته آویزان ز سقف خانه ام
می تند تار فراق
باز هم بی اعتنا رد می شوم از کنار لحظه ها
می دهد آزار سوز ناله ام
جذبه ی آیینه ها
چشم بر هم می گذارم می روم تا رهایی همچو برگ
می روم تا نیست گردم در افق
همره دستان مرگ....
چرا فقط تو ؟
چرا از میان مردان فقط تو
هندسه ی زندگیم را تغییر می دهی؟
پابرهنه به جهان کوچکم وارد می شوی در را می بندی
و من اعتراض نمی کنم ...
چرا فقط تو را دوست دارم ؟
چرا فقط تو را می خواهم ؟
اجازه می دهم هر حرفی بزنی و من اعتراض نمی کنم ...
تمام زمانها را خط می زنی ، حرکت را متوقف می کنی
و در درون من تمام مردها را میکشی
و من اعتراض نمی کنم ...
چرا از میان تمام مردها کلید شهر طلایی را به تو میدهم؟
که دروازه اش بر هر ماجراجویی بسته مانده
پیش همه آدم ها در میان موسیقی ناقوسها با تو بیعت می کنم
ای پادشه همیشه ی زندگی من دوستت دارم تا ابد ...
روزی روزگاری دو فرشته کوچک در سفر بودند.شبی به منزل ثرتمندی رسیدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپری کنند.آن خانواده بسیار بی ادبانه برخورد کردند و اجازه ندادند دو فرشته در اطاق میهمانان شب را سپری کنند و در عوض آن ها را به زیر زمین سرد و تاریکی منتقل کردند.
آن دو فرشته کوچک همان طور که مشغول آماده کردن جای خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخی رفت و آن را تعمیر کرد.فرشته کوچکتر پرسید:چرا سوراخ دیوار را تعمیر کردی؟فرشته بزرگتر پاسخ داد:همیشه چیزهایی را که می بینیم آن چیزی نیست که به نظر می آید.فرشته کوچکتر از این سخن سر در نیاورد.
فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تا شب به نزدیکی کلبه یک زوج کشاورز رسیدند و از صاحبخانه خواستند تا اجازه دهد شب را آنجا سپری کنند. زن و مرد کشاورز که سنی از آنها گذشته بود با مهربانی کامل جواب مثبت دادند و پس از پذیرایی اجازه دادند تا آن دو فرشته در اتاق آنها و روی تخت آنها بخوابند و خودشان روی زمین سرد خوابیدند.صبح هنگام فرشته کوچک با صدای گریه مرد و زن کشاورز از خواب بیدار شد و دید آن دو غرق در گریه اند؛جلوتر رفت و دید تنها گاو شیرده آن زوج که محل در آمد آنها بود روی زمین افتاده و مرده است.فرشته کوچک برآشفته و به فرشته بزرگتر فریاد زد:چرا اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد؟تو به خانواده اول که همه چیز داشتند کمک کردی و سوراخ دیوار آنها را تعمیر کردی،ولی این خانواده که غیر از این گاو چیز دیگری نداشتند کمک نکردی ساکت ماندی تا گاوشان بمیرد؟فرشته بزرگتر به آرامی و نرمی پاسخ داد:مسائل آن طور که دیده می شوند نیستند. فرشته کوچکتر فریاد زد:یعنی چه؟من نمی فهمم.فرشته بزرگتر گفت:هنگامی که در زیر زمین منزل آن مرد ثروتمند اقامت داشتیم دیدم که در سوراخ آن دیوار گنجی پنهان است و چون دیدم که آن مرد به دیگران کمک نمی کند،سوراخ دیوار را تعمیر کردم تا گنج را پیدا نکند.دیشب که در اتاق خواب این زوج خوابیده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من به جای زن،گاو او را پیشنهاد و قربانی کردم.
اگرجمعيت كل دنيا را 100 نفر فرض كنيم با يك محاسبه ساده و استفاده از قوانين تناسب به درصد هاي زير مي رسيم:
از هر 100 نفر 6 نفر كل ثروت دنيا را دارند كه از آمريكاي شمالي هستند.
از هر100 نفر 80 نفر در فقر زندگي مي كنند.
از هر 100 نفر 50 نفر از سوء تغذيه خواهند مرد.
از هر 100 نفر70 نفر مي توانند بخوا نند.
از هر 100فقط يك نفر تحصيلات عالي دارد.
از هر 100نفر فقط يك نفر كامپيوتر دارد.
اگر شما هرگز مرگ خويشاوندي را در جنگ نديده و هرگز برده نبوده ايد، بدانيد كه از 500 ميليون نفر ديگر خوشبخت تريد زيرا آن ها ديده اند.
اگر خوراكتان را در يخچال نگه مي داريد و پو شاكتان را در كمد ، اگر سقفي بالاي سر داريد وجايي براي خواب ، بدانيد از 57 درصد كل جمعيت دنيا ثروتمند تريد زيرا از هر100 نفر 57 نفر اين امكانات را ندارند.
اگر امروز كه بيدار شديد بيشتر احساس سلامت كرديد تا مريضي، شما خوشبخت تراز يك ميليون نفري هستيد كه تا آخر اين هفته بيشتر زنده نيستند.
اگر هيچ وقت خطر جنگ و تنهايي زندان را حس نكر ده ايد، در شمار 500 ميليون نفر آدم خوشبخت دنيا هستيد. اگر مي توانيد در يك جلسه مذهبي شركت كنيد بدون اينكه اذيت و آزار، دستگيري، شكنجه و وحشت از مرگ داشته باشيد خوشبخت تر از سه ميليون نفر در جهان هستيد. كه با ترس و لرز و بيم از مرگ در مراسم مذهبي شركت مي كنند.
اگر در جيب يا كيف خود پول داريد و مي توانيد گاهي كمي پول خرج كنيد ،جزو 8 در صد آدم هاي پولدار دنيا هستيد. اگر پدرو مادرتان هنوز زنده اند و هنوز با هم زندگي مي كنند واقعاً در نعمت به سر مي بريد.
اگر سرتان را بالا مي گيريد ولبخند مي زنيد و احساس خوبي داريد، خوشبخت هستيد ، چون خيلي ها مي توانند اين كار را بكنند، ولي اكثراً نمي كنند.
مردی که همسرش را از دست داده بود،یک دختر سه ساله ای داشت که او را بسیار دوست می داشت.دخترک به بیماری سختی مبتلا شد،پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست آورد،هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد.با هیچ کس صحبت نمی کرد و سر کار نمی رفت.دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی بر گردانند ولی موفق نشدند.شبی پدر رویای عجیبی دید.دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود.مرد وقتی جلوتر رفت،دید که فرشته ای که شمعش خاموش است،همان دختر خودش است.پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش کرد و از او پرسید:دلبندم!چرا غمگینی؟چرا شمع تو خاموش است؟دخترک به پدرش گفت:بابا جان،هروقت شمع من روشن میشود،اشکهای تو آن را خاموش می کند و هروقت تو دلتنگ می شوی،من هم غمگین می شوم.پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود،از خواب پرید.
تست شخصیت شناسی با انگشتان
با استفاده از عکس و انتخاب انگشت شخصیت خود را بشناسید. آیا تا به حال به طور دقیق به انگشتان دستان خود نگاه کرده اید؟ تا به حال فکر کرده اید که به کدامیک علاقه بیشتری نسبت به بقیه دارید؟ با دقت نگاه کنید، سپس توضیح مربوط به آن را بخوانید.
با استفاده از عکس و انتخاب انگشت شخصیت خود را بشناسید.
ادامه مطلب...
تست زن ذلیلی و مرد سالاری؟
1. با خانومت داری از یه مغازه لباس فروشی دیدن می کنی و ایشون از یه لباس 250000 تومنی خوشش میاد:
الف- زود با هم میرین تو مغازه و تمام حقوق یه ماهتو دو دستی تقدیم صاحب مغازه می کنی و تا آخر اون ماه غذاهای طبیعی از قبیل باد و نور و هوا و ... می خورین!
ب- تا خانوم میاد اون لباسو نشونت بده خودتو به کوچه علی چپ میزنی انگار نه انگار که با تو بوده ! یه جوری مثل برق و باد از اونجا دورش میکنی و تا اون لباس از مد نیفتاده به اون منطقه بر نمیگردی!
ادامه مطلب...
تصور کنین. طبقه پنجم یک برج ۱۵ طبقه.
مامور سرشماری: منزل شما به آب لوله کشی مجهز هست؟
من: «پ نه پ»، چاه داریم توی زیرزمین با دلو آب میکشیم میاریم بالا.
ادامه مطلب...
سوار تاکسی شدم میگه مستقیم میری ؟
میگم : پ نه پ ...
میگه پ نه پ و کوفت این قرتی بازیا مال اینترنته
پ نه پ+عکس{سری جدید}
ادامه مطلب...
زن: عزیزم... اگه من بمیرم تو چیکار میکنی؟
مرد: عزیزم! چرا این سوالو میپرسی؟ این سوال منو نگران میکنه!
زن: آیا دوباره ازدواج می کنی؟
مرد: البته که نه عزیزم!
زن: مگه دوست نداری متاهل باشی؟
مرد: معلومه که دوست دارم!
زن: پس چرا دوباره ازدواج نمیکنی؟
مرد: خیلی خب! ازدواج میکنم!
زن (با لحن رنجیده): پس ازدواج میکنی؟
مرد: بله!
زن (بعد از مدتی سکوت): آیا باهاش توی همین خونه زندگی میکنی؟
مرد: خب بله! فکر کنم همین کار رو بکنم!
زن (با سردی): واقعا“؟ لابد عکسهای منو هم میکنی و عکسهای اونو به دیوار میزنی!
مرد: بله! این کار به نظرم کار درستی میاد!
زن (با ناراحتی فراوان): بهش اجازه میدی لباسهای منو بپوشه؟
مرد: نه عزیزم!!! اون خیلی اندامش بهتر از تو شده! لاغر کرده......!!
حدود چند ماه قبل CIA شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی کرد. این کار بسیار محرمانه و در عین حال مشکل بود؛ به طوریکه تستهای بیشماری از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتی قبل از آنکه تصمیم به شرکت کردن در دوره ها بگیرند، چک شد.
پس از برسی موقعیت خانوادگی و آموزش ها و تستهای لازم، دو مرد و یک زن ازمیان تمام شرکت کنندگان مناسب این کار تشخیص داده شدند. در روز تست نهایی تنها یک نفر از میان آنها برای این پست انتخاب می گردید. در روز مقرر، مامور CIA یکی از شرکت کنندگان را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالیکه اسلحه ای را به او می داد گفت :
- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرایطی اطاعت می کنی، وارد این اتاق شو و همسرت را که بر روی صندلی نشسته است بکش!
ادامه مطلب...
با بررسی در مورد پروندههای طلاق در یک سال گذشته، مشخص شده که برخی از این تقاضاها دلایل بسیار پیشپاافتاده و حتی عجیب و خندهدار دارند.هرچند تعداد این تقاضاها روز به روز زیادتر میشود اما بسیاری از آنها بیشتر به شوخی شبیهاند تا واقعیت.برخی از این تقاضاها منجر به صدور حکم طلاق میشوند و تعدادی هم نمیشوند؛ اما همه آنها یا تعجبآورند یا خندهدار.
ترس از صاحب خانه
روز جمعه، مردی به دادگاه خانواده شهید محلاتی مراجعه کرد و دادخواست طلاق خود را به قاضی یکی از شعب ارائه داد.این مرد بیان کرد که پس از گذشت هشت سال از زندگی مشترک، هنوز مستأجر است و همسرش اجازه خرید خانه را به او نمیدهد؛ چرا که معتقد است كه نباید پولهایشان را خرج خرید خانه کنند و بهتر است پولی كه جمع آوری كردهاند را در بانك بگذارند.این مرد گفت که من همیشه در زندگی كوتاه آمده و هر كاری همسرم میخواهد، انجام میدهم، ولی دیگر از این وضع خسته شدم.
کشف بیماری بعد از 5 سال
زنی 25 ساله در حضور قاضی دادگاه خانواده اظهار کرد كه شوهرش بیماری داشته و آن را مخفی كرده بوده است.این زن بعد از گذشت 5 سال از زندگی تازه متوجه شده بود که پای راست شوهرش کوتاه است و در این مدت همسرش او را فریب داده است.او پافشاری میکرد که این موضوع برایش غیرقابل تحمل است، در حالی که در این مدت از اعتیاد شوهر به موادمخدر شیشه اطلاع یافته اما گویا ناراحت نشده است.
زنی که راننده تاکسی شد
در اردیبهشت ماه سال جاری، مردی كه همسرش راننده تاكسی شده است، با طرح این ادعا كه روحیات زنانه همسرش از بین رفته، دادخواست طلاق داد.این مرد 60 ساله در مقابل رئیس شعبه دادگاه خانواده مدعی شد از زمانی كه همسرش راننده تاكسی شده، همه رفتارهایش تغییر كرده و اگر بر خلاف عقیده او صحبت شود، مرد را مورد ضرب و شتم قرار میدهد.
سن دروغین
مردی جوانی كه مدعی بود همسرش در زمان ازدواج سن واقعیاش را به وی نگفته است، با حضور در دادگاه خانواده درخواست طلاق كرد.این مرد به رییس دادگاه گفت: «زمانی كه من به خواستگاری همسرم رفتم، وی سن خود را 18 سال معرفی كرد، در حالی كه سن واقعیاش بیشتر بود.»
معضل ناهار خوردن با مادر شوهر
زنی 22 ساله که تنها 10 ماه از زندگی مشترک را تجربه کرده بود، در دادگاه اعلام کرد که نمیخواهد هر روز با مادر شوهرش ناهار بخورد و از این رو تقاضای طلاق دارد.وی بیان کرد که از اول زندگی با همسرم شرط كرده بوده است مادرش به طور مداوم در خانه آنها حضور نداشته باشد و او این قول را داده بود، اما الان زیر قولش زده است.این خانم 22 ساله که ادامه این وضع را غیرقابل تحمل میدید بر صدور حکم طلاق اصرار داشت.
مردی که 15 سال کتک میخورد
«وقتی در را باز كردم، همسرم با چماق به طرفم حملهور شد، من كه دو پا داشتم، دوپای دیگر قرض كردم و به خانه مادرم پناه بردم».این بخشی از اظهارات مردی بود كه برای رهایی از دست همسرش به دادگاه خانواده پناه برده بود.
مرد ادعا کرد که بعد از 15 سال بر سر هر مسأله کوچکی مورد ضرب و شتم قرار میگیرد؛ به طوری كه هیچ جای سالمی در بدنش نیست و همه اعضای بدنش حداقل یك بار زیر ضربههای سنگین مشت و لگد همسرم شكسته است.
طلاق از شوهر فوتبال دوست
زن جوانی هم به خاطر علاقه شوهرش به تماشای مسابقات فوتبال باشگاههای ایرانی و اروپایی خواستار طلاق شد.این زن دادخواست طلاق خود را اینگونه مطرح كرد: «همسرم تمام وقت خود را صرف دیدن برنامه فوتبال میكند و هیچ توجهی به من نمیكند.من از این وضع خسته شدهام.زیرا او هر وقت به خانه میآید فقط فوتبال میبیند.»
شغل بیکلاس همسر
زنی به دلیل بیکلاسی شغل شوهرش خواستار طلاق شد.وی با حضور در شعبه 268 دادگاه خانواده 2 درخواست طلاق خود را ارائه كرد و گفت: «10 سال پیش زمانی كه با همسرم ازدواج كردم، كارمند یك شركت خصوصی بود اما بعد از چند سال اخراج شد و مدتی بیكار بود تا اینكه در گاراژ یكی از دوستانش به طور موقت مشغول به كار شد.همسرم قرار بود به طور موقت در آن گاراژ راننده كامیون باشد و به دنبال شغل بهتری از لحاظ موقعیت اجتماعی باشد اما او سراغ كار دیگری نرفت و همین شغل جایگزین شغل اصلی او شد.»
جدایی یک پزشک و یک پرستار به خاطر بیماری فرزند
یک پزشک به دلیل این که دخترش دچار بیماری هویت جنسی است و کارهایی می کند که حتی او را میترساند به دادگاه رفت و تقاضای طلاق از همسر پرستارش را ارائه داد.وی مدعی شد: دخترمان به دلیل بیماریای كه دارد، ظاهر پسرانه درست میكند و کارهای خطرناک میکند.من واقعا از این وضع خسته شدم.همسرم به جای اینكه در این لحظات كنار من باشد، مرا ترك كرده است.
طلاق به خاطر مهمانی
شركت زنی در پارتی باعث شد شوهرش پنج ماه بعد از ازدواج به دادگاه خانواده برود و خواستار جدایی از او شود.این مرد به قاضی شعبه 235 گفت: همسرم زن خوبی است اما چون در میهمانیهایی كه مطابق میل من نیست، شركت میكند دیگر حاضر نیستم با او زندگی كنم.
طلاق همزمان سه هوو
یکی از عجیبترین طلاقها نیز مربوط به مردی بود که میخواست سه زنش را همزمان طلاق دهد.وی گفت که زن اولش باردار نمیشد و به همین دلیل دوباره ازدواج کرده، ولی از شانس بد همسر دومش نیز به همین مشکل مبتلا بوده است.به این دلیل همسر سومی اختیار کرد.همسر سوم بچهدار شد و خدا 2 پسر به وی داد که یکی از آنها نابینا بود، در این حین این زن نیز دچار یک بیماری خونی بسیار وخیم شد.
همسران محمد همه از وی راضی بودند و با هم زندگی میکردند، ولی خودش میگفت دیگر حوصله تحمل این زجرها و بدشانسیها را ندارد و میخواهد تنها زندگی کند.
این موارد تنها تعدادی محدود از پروندههای عجیب طلاق هستند و اشارهای گذرا به زندگیهایی که متأسفانه به دلایلی سطحی و بیاهمیت از هم میپاشند یا به قهر و کدورت میانجامند..