برداشت اول:
کودکی از پشت درختان پرید
گفت عید
دست به هم زد، پرید
خنده کنان تا ته رویا رسید
اشک پدر را ندید
خنده ز لب های پدر رخت بست
بغض به بار آمد و در هم شکست
در نگهش جان نبود
سفره بود
نان نبود
باز پدر در ته سیگار ماند
خنده ی کودک ز لبش خشک شد
داغ به قلبش نشاند
دید پدر قلب خودش را فشرد
دست به دیوار برد
جان سپرد....
برداشت دوم:
شب رسید
باز غمی جان گرفت
جان درید
عید بود
در دل او واژه ی تردید بود
رفت و رفت
دست تکان هم نداد
درد به جان می زد و درمان نداد
رفت و رفت
پشت سرش مرد زمینگیر شد
اشک سرازیر شد
پیر شد
عید بود
حال، دگر مرد چه نومید بود
از نفس افتاد و پر از درد شد
سبزه عید از نگهش زرد شد...
برداشت آخر:
کاش که ماتم نبود
لرزه به دستم نبود
غم نبود
کاش دلم یکه و تنها نبود
یخ زده در قصه ی سرما نبود
سفره هفت سین من از غم پر است:
(( سرد و سخت
ساز و سوز
سیطره ی شب به روز
سبزه ی بی بار و برگ
سایه ی سنگین مرگ ))
تُنگ ترک خورده ی بی ماهی ام
یاد من آرَد غم تنهایی ام
گریه ی گه گاهی ام
غصه ی تنهایی من قصه نیست
حال و هوایی است
که باید گریست
حال که عید آمده آزرده ام
باز ترک خورده ام
مرده ام...
زن: عزیزم... اگه من بمیرم تو چیکار میکنی؟
مرد: عزیزم! چرا این سوالو میپرسی؟ این سوال منو نگران میکنه!
زن: آیا دوباره ازدواج می کنی؟
مرد: البته که نه عزیزم!
زن: مگه دوست نداری متاهل باشی؟
مرد: معلومه که دوست دارم!
زن: پس چرا دوباره ازدواج نمیکنی؟
مرد: خیلی خب! ازدواج میکنم!
زن (با لحن رنجیده): پس ازدواج میکنی؟
مرد: بله!
زن (بعد از مدتی سکوت): آیا باهاش توی همین خونه زندگی میکنی؟
مرد: خب بله! فکر کنم همین کار رو بکنم!
زن (با سردی): واقعا“؟ لابد عکسهای منو هم میکنی و عکسهای اونو به دیوار میزنی!
مرد: بله! این کار به نظرم کار درستی میاد!
زن (با ناراحتی فراوان): بهش اجازه میدی لباسهای منو بپوشه؟
مرد: نه عزیزم!!! اون خیلی اندامش بهتر از تو شده! لاغر کرده......!!
خارج شدن یک مار2متری از شکم یک خانم!!!!+عکس
این زن که باتریشا نام دارد پس از خوردن ماهی خام و بزرگی در یکی از رستورانهای ژاپنی درد شدیدی از ناحیه شکم احساس می کرد.
این زن 36 ساله فورا به بیمارستانی در نیویورک منتقل شد. به گفته پزشکان وی در حین معاینه به طور مستمر حالت استفراغ داشت.

این روزنامه در ادامه گزارش خود افزود: پزشکان و پرستاران با مشاهده این مار وحشت زده شدند و باتریشا نیز اکنون درحالت بهبودی به سر می برد.
روزی پسر بچه ای در خیابان سكه ای یك سنتی پیدا كرد . او از پیدا كردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شده . این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سكه 1 سنتی ، 48 سكه 5 سنتی ، 19 سكه 10 سنتی ، 16 سكه 25 سنتی ، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده 1 دلاری پیدا كرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین كمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی كه از شكلی به شكل دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد
همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
ادامه مطلب...