براي شنيدن خنده هايت ، براي تصور آينده هاي هنوز نيامده!
آينده هايي كه هرگز نخواهند آمد و فقط در تصور ما شيرين است!
چه فرق مي كند؟ چه واقعي چه تصور!
خنده هاي توست كه دلهره هاي هميشه ام را مي ربايد!
مي ربايد و از همه حس ها آنچه به من برمي گرداني شادي و آرامش است…بخند!
به خاطر كودكاني كه امشب در هر جايي از دنيا متولد شده اند.
تو كه مي خندي ، زمين آبستن كودكاني از جنس لبخند مي شود!
كودك كه باشي به خاطر كودكان كه بخندي
به كودك بودنهاشان كه مي خندي زيبا مي شوي .
بعد بشين در گوشه اي خلوت از تنهايي هايت شعرهايم را بخوان و باورم كن.
مرا و عشقم را! آنوقت ايمان دارم كه از اين بيشتر شاعر مي شوي!
كودكي اگر كه كرده باشي
اگر كه چهار دست و پا در آفتاب روي خاكهاي حياط رفته باشي!!!!! و
به ريش دنيا خنديده باشي! و رفته باشي ،
به اينهمه قصاوت كه خنديده باشي
آنوقت حتما شاعر مي شوي!كودكي اگر كه كرده باشي…
مي خواهم بمانم ! ماندنم گران اگر كه تمام شود حتي!
تو كه مي خندي جهان به زيبايي لبخند حقيقي كودكيهايم مي شود…
كودكي نكرده ام، سالهاست. حالا كه مي تواني ،
به روزهاي خنده هاي واقعي ، به روزهاي مهربانيهاي بي مهابا،
چه اهميت دارد كه كودكي كرده باشم يا نه، چه اهميت دارد؟
تو كه باشي تو كه مي خندي دوباره كودك مي شوم… .
بخند…با من …براي من…همين!
هنوز دوستت دارم و هنوز همين براي ادامه حياتم كفايت مي كند…
۱۷ ساله بودم که به یکی از خواستگارانم
که پسر نجیب و خوبی بود جواب مثبت دادم.
اسمش رضا بود پسر معدب و متینی بود
هر بار که به دیدن می امد غیرممکن بود دست خالی بیاد
ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم
چند ماه اول عقدمان به خوبی گذشت
تا
اینکه رفتارواخلاق رضا تغییر کرد ومتفاوت
کمتر به من سر می زد وهر بار که به خونشون
می رفتم به هر بهانه ای منو تنها میگذاشت و
از خونه بیرون می رفت...
دیگه اون عشق و علاقه رو تو وجودش نمی دیدم
هر بارم ازش می پرسیدم مفهوم کارهاش چیه ؟
از جواب دادن تفره می رفت و منکر تغییر رفتارش می شد
موضوع رو با پدر و مادرم در میون گذاشتم
ولی اون ها جدی نمی گرفتن وحتی باور نمی کردن
هر طور که بود وبه هر سختی که بود روزهامو سپری میکردم
تا یکی از روز ها که به خاطر موضوعی به
خونمون امده بود تصادفی با یکی از
اشناهای دورمون که رئیس کلانتری
یکی از استان هاست(و ما بهشون میگیم عمو )روبرو و اشنا شدن
و یکباره تمام چیز هایی که من و خانواده ام
متوجه نشدیم رو فهمید و با پدرم در میون گذاشت
تازه پدرم متوجه شد که من دروغ نمی گم ...من ناز نمی کنم ...
من نمی خوام جلب توجه کنم
بله عموم متوجه شد که رضا اعتیاد داره و
با تحقیقات عموم و همکاراش متوجه شدیم که
یه دختر فراری رو هم عقد موقت کرده
وخرید و.فروش مواد هم از کارای جدیدشه
شنیدن این حرف ها واسم خیلی سخت بود
رضا و این همه خلاف ........... نه
زن دوم ....نه ...........بچه .....وای
اون دختر به خاطر اینکه رضا اونو
رها نکنه سریعا بچه دار شد.
سه سال طول کشید تا بتونم ازش جدا شم .
سه سال تمام پله های دادگاهو پایین و بالا رفتم
تا تونستم خودم راحت کنم
خیلی بهم سخت گذشت رضا به طلاق رضایت نمی داد
می گفت بهم علاقه داره و......
با تهدید های عموم وبخشیدن مهریه ام بعد
از3 سا ل عذاب و سختی وآزار تونستم ازش جدا شم.
الان چند سالی از اون ماجرا می گذره و
رضا صاحب 2 فرزند شده.
ومن هم با کمک خانوادم ودوستان تونستم از
این حال و هوا بیرون بیام و زندگیه عادیمو ادامه بدم
عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی سر به دار آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی انتظار و انتظار
عشق یعنی هرچه بینی عکس یار
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی سوز نی ، آه شبان
کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود
کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب روی شفاف ترین خاطره مهمانی بود
کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود
کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود
مثل حافظ که پر از معجزه و الهام ست کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود
چه قدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود
کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود
کاش دل ها پر افسانه ی نیما می شد و به یادش همه شب ماه چراغانی بود
کاش اسم همه دخترکان اینجا نام گلهای پر از شبنم ایرانی بود
کاش چشمان پر از پرسش مردم کمترغرق این زندگی سنگی و سیمانی بود
کاش دنیای دل ما شبی از این شبها غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود
دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم رازاین شعر هبود.مین مصرع پایانی
پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد.
مادر که در حال آشپزی بود ، دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.
او نوشته بود :
ادامه مطلب...